برخیـــز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فـام را
بر باد قلاشی دهیـــم این شرک تقـــوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود
تــوحید بر ما عرضـه کن تا بشکنیـــم اصنام را
می با جوانان خوردنــم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچـارگی قطمیــر مـردم میشود
ماخولیای مهتــری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغـام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غــوغا نماند عـام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خـام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 896
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0